چی پی می‌گیردی؟

در کودکی، ما منزل گت‌آقا زیاد می‌رفتیم؛ خانه‌اش در بلندی بود و اسطبل و این‌ها در پایین؛ یک راه شیب‌دار هم بین آن‌ها بود. وقتی آن‌جا می‌رفتیم، من بیش‌تر در اسطبل بودم، چون بره‌ها را دوست داشتم؛ او هم مدام به آن‌جا سر می‌زد و به امورات گله‌اش رسیدگی می‌کرد. گت‌آقا همان‌وقت‌ها هم غوز داشت و دولادولا راه می‌رفت؛ یک‌بار که از اسطبل می‌رفتیم خانه، من خیال کردم او چیزی گُم کرده است؛ خیلی کوچک بودم و فکر می‌کردم دولادولا دنبال چیزی می‌گردد، انگار روی زمین چیزی را جست‌وجو می‌کرد؛ به زبان محلی پرسیدم «گت‌آقا، چی پی می‌گیردی؟» یعنی دنبال چه می‌گردی؛ گفت «بَبَم! دنبال جوانی‌ام می‌گردم». بعضی از سال‌ها در دروان کم‌آبی می‌شد؛ مزرعه‌ی ما بالا بود و وقتی آب می‌گرفتیم، به زمین‌های پایین‌دست دیگر آب نمی‌رسید. ملک‌های پدربزرگ هم پایین بود و گاه بی‌آب می‌ماند؛ یکی از همان وقت‌ها بود که آمد منزل ما در مزرعه؛ با سلام و احترام و این‌ها نشست و گفت «ببم هروقت ورک‌زارتان را آب دادید، آب را ول کنید». این را به کنایه گفت؛ ورک‌زار یعنی بیابان، یعنی هروقت باغ‌تان را آب دادید، بیابان‌هاتان را هم آب دادید و دیگر احتیاج نداشتید، آن را ول کنید. من کمی ناراحت شدم و گفتم «گت‌آقا حالا ملک‌های ما شده ورک‌زار؟» گفت «نه ببم؛ بیا بنشین برایت داستانی بگویم. قدیم، یک‌نفر که مثل من دنبال شروشور نبود، سر زمینش نشسته بود و از خودش تعریف می‌کرد؛ دست به سرش می‌زد و می‌گفت «ای سر قدر من را بدان! من هیچ‌وقت نگذاشته‌ام که تو چوب بخوری؛ همیشه با مردم مدارا کرده‌ام، گذشت کرده‌ام و نگذاشته‌ام تو چوب بخوری؛ قدر من را بدان»؛ در همین اثنا، مشتی‌حسن‌‌نامی از اهالی، از آن‌جا می‌گذشته، این حرف را می‌شنود و با خودش می‌گوید «من امروز باید کله‌ی این مرد را با چوب بزنم»؛ بعد می‌رود بالا، آب را قطع می‌کند و منتظر می‌نشیند، به خیال این‌که «الان او می‌آید و فحش می‌دهد و من هم با چوب می‌زنم توی سرش». آن بنده‌ی خدا، وقتی می‌بیند آب قطع شده، جویای علت می‌شود، می‌رود و می‌رسد به مشتی‌حسن که آب را بسته و آن‌جا نشسته بوده است؛ او را که می‌بیند سلام‌وعلیک و احوال‌پرسی گرمی می‌کند و می‌گوید «مشتی‌حسن ورک‌زارهایت هم که سیراب شد، آب را رها کن؛ خداحافظ»؛ بعد هم می‌رود. مشتی حسن صدایش می‌کند که «الحق، تو شایسته‌ی این هستی که تعریف سرت را بکنی؛ به خیالم الان می‌آیی، فحش می‌دهی و من هم حسابت را می‌رسم؛ تو حق داری تعریف از خود بکنی». بعد هم مشتی حسن آب را رها می‌کند و خلاص». گت‌آقا گفت منظور من از آن حرف، این بود؛ شما نریمانی‌‌ها قدری بدقلق هستید، اگر من دادوفریاد می‌کردم، یخه‌ام را می‌گرفتید و دردسر درست می‌کردید. البته ما همیشه احترام او را نگه می‌داشتیم. این خلق‌وخوی آرام را آدم می‌توانست در همه‌ی جنبه‌های زندگی گت‌آقا ببیند؛ پدربزرگم حتی گوسفندانش را نوازش می‌کرد و برای آن‌ها آواز می‌خواند. گوسفندهایی که برای اولین‌بار می‌زاییدند با شیردادن بره‌ها مشکل داشتند؛ بره که می‌خواست شیرش را بخورد، گوسفند مادر قلقلکش می‌آمد، نمی‌گذاشت، با لگد یا سر بره را می‌زد عقب. گت‌آقا در محل گله، سکویی درست می‌کرد و می‌نشست روی آن؛ من هم که می‌رفتم آن‌جا، کنارش می‌نشستم. او گوسفندان مادر را نوازش می‌کرد و زیرلب برایشان می‌خواند؛ آرام زمزمه می‌کرد «ماررو رووت… ماررو رووت…»، به معنی مادر و فرزند؛ در این اثنا گوسفند آرام می‌گرفت و بره شیرش را می‌خورد. ماررو رووت… ماررو رووت…