چرا این کتاب را نوشتیم ...

تلخ‌وشیرین زندگی در حافظه‌ی روزگار ثبت می‌شود و این همان است که نامش را «خاطره» گذاشته‌ایم؛ و طبعا هر انسانی خاطراتی دارد که به کار دیگران می‌آید، یعنی از آن‌ها بهره می‌گیرند و می‌آموزند. زندگی پدر من هم سرشار بوده است از خوشی‌ها و سختی‌های بسیار؛ اما هنر او در چگونگی گفتن داستان‌های زندگی‌اش بود؛ وقت بازگویی خاطرات، حتی آن‌ها که تلخ بودند، کلامش لبریز از امید بود و وابستگانش را به تلاش مضاعف دعوت می‌کرد؛ داستان‌هایش، ولو تکراری،‌ همواره لذت‌بخش و آموزنده بودند. از این‌روی لازم بود خاطرات او را ثبت‌وضبط کنیم و در قالبی منسجم گردآوریم.
کار ضبط خاطرات در سال ۱۳۸۵ آغاز شد و تقریبا دوسال طول کشید؛ نسخه‌ی اولیه به کمک خانواده و بسیاری از دوستان فراهم آمد؛ اگر هم‌دلی آن‌ها نبود، این گام نخست هیچ‌گاه برداشته نمی‌شد؛ دوستانی که در امور فنی ضبط، پیاده‌سازی متن، آماده‌سازی عکس‌ها و کارهای دیگر یاری‌ام دادند؛ قدردان همه‌ی آن‌هایم.
مراحل بعدی کار ماند برای زمانی پس از درگذشت پدر؛ بازسازی متن اولیه، پیکربندی و تنظیم ساختار روایی در تابستان سال ۱۴۰۰ به کوشش آقای هادی مشهدی دست داد. ساختار و شمایل حرفه‌ای «دنگ و فنگ» مرهون تلاش و همراهی اوست.

نوشا نریمانی

 

یادداشت های زنده یاد امرله نریمانی

کاشت، بی برداشت فایده ای ندارد...
زندگی چیز ساده‌ای نیست؛ انسان نمی‌تواند حتی برای یک آن غفلت کند. زندگی به کشاورزی می‌ماند؛ کشاورز اول می‌کارد، بعد مراقبت می‌کند، بعد برداشت می‌کند؛ در اصطلاح کشاورزی، این را می‌گویند «کِشت، داشت و برداشت».
زندگی هم این‌گونه است، سه مرحله دارد؛ انسان باید دقت کند و برنامه‌ریزی داشته باشد، باید از آن‌چه می‌کارد مراقبت کند تا بتواند از آن کمال استفاده را ببرد.
همان‌طور که کشاورز در مرحله‌ی داشت از محصولش مراقبت می‌کند و در مرحله‌ی برداشت از آن بهره می‌برد، انسان هم باید در زندگی برداشت کند، اگر بنا باشد فقط بکارد و مراقبت کند، فایده‌ای ندارد؛ باید از آن‌چه کاشته‌ای استفاده کنی.
IMG_20150701_191656
خشت خام
زود تصمیم نگیرید؛ فرصت مطالعه و تفکر برای خودتان فراهم کنید؛ این اولین اصل مهم در زندگی است. دومین اصل مشورت‌کردن است؛ فرقی نمی‌کند انسان چه‌قدر مدیر و متفکر و دانا باشد، باید در کارها با افراد خبره مشورت کند و از نظریات و تجربیات آن‌ها بهره بگیرد. مشورت باعث می‌شود فکر انسان بهتر کار کند؛ همچنین فرصت تفکر و مطالعه را هم فراهم می‌کند. سومین اصلی که در همه‌ی امور زندگی باید رعایت شود، صداقت است؛ در همه جای دنیا صداقت، راستی و امانت‌داری اهمیت بسیار دارد و همچنین بر دانش، توان‌مندی و زرنگی ارجح است؛ صداقت، اعتماد دیگران و در نتیجه موفقیت را در پی دارد. مبالغه باعث گمراهی دیگران می‌شود، بی‌اعتمادی آن‌ها را دامن می‌زند و انسان را بی‌اعتبار می‌کند؛ باید از آن پرهیز کرد. چهارمین اصل این است که اهداف انسان باید واقع‌بینانه باشد؛ یعنی باید برنامه‌ریزی‌هایش متناسب با ظرفیت‌هایش باشد.
1
سرمایه ی ابدی

در بازار، سرمایه‌ی افراد صداقتشان است؛ زرنگی در بازار به درد نمی‌خورد. اگر کاسب بازار خیلی زرنگ باشد، دیگران از او می‌پرهیزند، با او کاری ندارند، اهالی بازار با آدم خیلی زرنگ کار نمی‌کنند.

در بازار ملاک افراد، صداقت کاسب است؛ کاسب صادق هرچه پول بخواهد می‌دهند، نسیه بخواهد می‌دهند و همه‌جوره کمکش می‌کنند، اما از آدم زرنگ دوری می‌کنند.

کاسب اگر می‌خواهد در بازار موفق باشد باید صداقت را سرمایه کند.

g

نگاهی به داستان های کتاب

شلوارک زمستانی

سال ۱۳۱۶ که وارد برغان شدیم، مدرسه‌ها که باز شد، پدرم، من و خواهرم را گذاشت مدرسه. آن‌وقت من چهارده‌ساله بودم و قبولم نمی‌کردند، اما هرطور بود رفتم و در کلاس اول نشستم. آن‌جا، همه از من کوچک‌تر بودند؛ گفتم «این‌جا نمی‌مانم»؛ رفتم پیش مدیر که «می‌خواهم بروم کلاس بالاتر»؛ گفت «حالا که برای کلاس بالاتر سواد نداری»؛ گفتم «کمی

ادامه مطلب »

خدا را شکر که مرده‌اند

جامعه‌ی ایرانی در ‌سال‌های دهه‌ی بیست‌ و سی، مدام در تحول بوده است؛ مردم گاه از روستا می‌رفته‌اند به شهر و گاه از شهر می‌رفته‌اند به روستا. این تحول اجتماعی و جابه‌جایی جمعیت از ۱۳۲۰ شروع شد؛ کارخانه‌هایی که ساختند، باعث این تحولات شد. پیش از آن مردم کشاورز بودند، اصلا کارگری رایج نبود و کارگر هم یافت نمی‌شد. زمان

ادامه مطلب »

خدمت بی‌ریا

پدرم حوالی سال ۱۳۴۰ وارد انجمن شهر شد و چند دوره در آن‌جا فعالیت کرد؛ من هم سال ۱۳۴۸ عضو همان انجمن شدم؛ مدت زیادی هم فعالیت صنفی می‌کردم، رئیس شورای اصناف بودم؛ دیگر عادت کرده بودم به این کارها. باصداقت بودم و در جهت مردم حرکت می‌کردم. در یکی از دوره‌های انتخابات انجمن شهرستان، از میان بیست‌و‌چهارهزار شرکت‌کننده، بیست‌ویک‌هزارونهصدنفر

ادامه مطلب »

نمی‌خواهد فکر کنید!

در مهاجرت اول ما به کرج، پدرم در خیابان قزوین سرقفلی مغازه‌ای را خرید و کاسبی‌اش را راه انداخت؛ آن‌سال‌ها حدودا بیست مغازه در آن حوالی بود. از بین کاسب‌ها جز پدر من، دو یا سه نفر دیگر، بچه داشتند، بچه‌های هم‌سن‌وسال من؛ او که مهمان‌خانه داشت و او که عطار بود هرکدام یکی‌دوتا بچه داشتند. آن حوالی نهری بود

ادامه مطلب »